ارشیاارشیا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

عشق های مامان

خاطره مامان شدن من

1393/1/25 9:42
نویسنده : لیلا
214 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای مامان گلهای زندگیم

به هردو عشقم آیفر و ارشیا متاسفانه چند وبلاگی که براتون نوشته بودم به مشکل برخورد یه وبلاگ جدید براتون درست کردم ازاول مینویسم خاطرات شما دوتا دوست داشتنی رو

 

 

*************

من و بابا روز 7 شهریور 81 پیوندمون اسمونی شد بابایی عشق منه و خیلی دوسش دارم و فکر میکردم

دیگه عاشق نمیشم ولی

 

 من و بابا روز دوشنبه 10 اسفند 1383  ساعت 8 صبح همراه خاله شهین و خاله رقیه و انا رفتیم

 

بیمارستان ساعت9.5 منو بردن اتاق عمل وقتی بهوش آمدم خاله رقیه گفت لیلا یه دختریه خوشگل

 

گفتم سالمه گفت خوشگل و سالم چقدر تو ماه بود مامانی که بهت میگفتن خوشگلی دلم رفت بغلت کنم

بزور نشستم دادنت بغلم حس کردم دنیا رو گذاشتن تو بغلم یه دنیای 3600 کیلویی با50 سانت قد

 

دنیایی که میتونستم بغلش کنم و با تمام وجود ببوسمش تو زیباترین دخملی بودی که دیدم خوشگل

 

مامان من این شد که من مامانی شدم

 

بعد سالها دیدم دخملیم تنهاست خواهر برادر نداره بهمین دلیل دلم خواست تنها نمونه و خدا هم لطف

 

کرد روز پنجشنبه 5 دی 1392 ساعت11 ارشیا دنیا آمدچه روز بیاد موندنی بود با تمام استرس و نگرانیهاش

 

دوهفته ای بود که فشارخونم رو نمیشد کنترل کرد شبها با سر درد ازخواب بیدار میشدم فشارخونمو

 

میگرفتم 12 رو 9 میشد دکترم دارو تجویز کرد ولی نشد پلاکت خونمم کم بود فرستادنم چند آزمایش و

 

سونو  دکتر سونو گفت وزن ارشیا3500 هست  400 گرم کمتر از واقعیت!و پلاکتمم 100000گفتن خوبه و من رو بستری کردن شب

 

با خاله رقیه موندم بیمارستان تحت نظر فردام بردنم اتاق عمل اینبار بیحسی شد و من تمام لحظات بیدار بودم

 

همه نگران بودیم برات دکترمیترسید خدایی نکرده خفه بشی خدا اونروز رو نیاره گلم  صدای دکتر رو شنیدم به همکارش گفت توکل به خدا

 

بزن پشتش شاید گریه کرد دلم هری ریخت پایین اگه گریه نکنی اگه نخوای من مامانت باشم صدای گریه

 

دلنشینت تمام نگرانیهامو محو کرد پرستار رو دیدم که تو رو برد بشوره کمی صورتتو طرفم گرفت

 

گفت چه پسرتم پرموئه نتونستم ببینمت همش نگران بودم از دست پرستار نیفتی بعد منو تنهایی بردن اتاق ریکاوری

 

همونجا منتظر بودم که دکتر کودکان رو اورزانسی صدا کردن باز دل اشوبه گرفتم که چی شده پرستارو صدا

 

زدم گفتم بچه من طوریشده گفت نه برا دوقلوهاست ربطی به بچه شمانداره الان پسرتو میارم پیشت

 

رفت و با تو برگشت  تو تختت رو گذاشت کنار تختم و رفت با تمام دردی که داشتم یکم تکون خوردم تا ببینمت

 

  دیدم چه پسملی چه خواستنی چه عشقی هستی با 3900 کیلو با 52 سانت قد تمام وجودمو عاشق خودت 

کردی تختم جوری بود نمیشد اطراف رو درست دید  ولی تا میشد نگات کردم خلاصه منو از اتاق ریکاوری اورد بخش  

 

بابا  خودشو رسوند بهم کاملا معلوم بود لحظات سختی رو گذرونده  ولی خوشحال بود از بدنیا آمدنت بعدا فهمیدم اونها هم نگران شدن

 

و کلی  خاله ها و مادربزرگ گریه کردن وقتی دیدن  دکتر اورزانسی و با عجله خودشو رسونده به اتاق عمل

 

تو بخش اتاق من خصوصی بود و فقط من بودمو تو  و خاله شهین 

آیفر تو شوک بو ازخوشحالی نمیدونست چیکار کنه دلش میخواست بغلت کنه وببوسه و...

سه روز بیمارستان بودیم روز 7 دی مرخص

 

شدیمو با هات آمدیم خونه همش منتظر بودم ظهر بشه ساعت1 تا آیفر بیاد خونه و ببینه داداشش امده

 

امدی خونه تا همدم هم بشید خواهر برادر دوتا انسان که همدیگر رو خیلی دوست دارن آیفر امد

 

ازخوشحالی سرازپا نمیشناخت سریع دوید رفت دستهاشو شست امد بهم گفت ماما 20 ثانیه صابون

 

موند رو دستام تا داداشم مریض نشه وای خوش به حالت اینهمه ابجی دوست داره

 

بعد مهمونها10 روز امدن و رفتن خانواده هرکسی یه اسمی پیشنهاد میداد ما برا آیفر روزی که دنیا امد

 

شناسنامه گرفته بودیم ولی زمانی که تو دنیا آمدی قانون فرق کرده بود مامانی باید ازمایش هیپوترئید

 

میدادی بعد جواب شناسنامه صادر میکردن چون شناسنامه نداشتی هرکسی دوست داشت روت اسم بزاره

 

خاله شهین میگفت هرچی خودتون دوست دارید بزارید سمانه میگفت خواب دیدم مهدی بزارید بابا میگفت بزاریم امیر مهدی

 

ولی من 9 ماه تورو ارشیا صدا زده بودم بعدشم ارشیا اسمی بود که خیلی دوسش داشتم این بودکه 9 روز بعد بدنیا اومدنت بابا شناسنامه اتو گرفت با اسم ارشیا 

 

گفت چون مامانی دوست داشت اسمت شد ارشیا

 

خدایا شکرت به خاطر اینکه من رو لایق مادرشدن دونستی خدایا شکرت دوتا دسته گل بهم هدیه کردی

 

پروردگارا در پناه خودت تمام بچه های دنیا رو حفظ کن

 

خدایا ای مهربانترین مهربانان هردوشون رو آیفرم و ارشیامو به خودت میسپارم هر دو رو سالم نگه دار 

 

و برامون حفظشون کن آمین

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

هانی عسل
6 تیر 93 21:15
خدا هر دوتاشون را برات نگه داره و شاهد موفقیت و خوشبختی شون باشی ****** ممنون هانی جون مرسی عزیزم